*اهل اینکه بخوام هی از گذشته بگم یا بهش فکر کنم نیستم اونقدر، اما اینا رو مینویسم تا فقط بمونن :)
حالم اصلا خوب نبود. ساعت از ۱۱ گذشته بود و من برعکس همیشه خوابم میومد و دلم میخواست بخوابم. شاید بیشتر بهخاطر حالم بود که دلم خواب میخواست. ولی نخوابیدم و وایسادم ساعت از ۱۲ بگذره. پیامای تبریک دوستا بود که فرستاده شد :) اولش حتی دلم نمیخواست پیاما رو سین کنم و جواب بدم؛ اما خب سعی کردم خودمو جمع کنم و به این فکر کردم که اگه خودم جاشون بودم دوست داشتم که اون آدم جوابمو بده و ببینم که تونستم خوشحالش کنم :) پس جوابشونو دادم و همینکارم باعث شد حالم بهتر شه :) توی وبلاگ هم اومدم و دیدم یه سری تو کامنت و شیدا هم که پست گذاشته بود برام :)) همهی اینا باعث شد تا دیگه خیلی حالم بد نباشه و با اون حال بد به خواب نرم :) از همتون که اونشب پیام دادید خیلی خیلی ممنونم :))
تو مدرسه که کسی خبر نداشت آنچنان و تنها کسی که میتونست اون روز پیشم باشه مهسا بود که از قضا دقیقا همون روز المپیاد شیمی داشت. زنگ دوم که تموم شد رفتم پیش یگانه که ببینم چشه. یکم چرت گفتم و خندید. داشتم میرفتم اونور که بقل دستی یگانه یعنی سارا که در حد سلام علیک هم باهاش نیستم؛ از زیر میزش یه ساک دراورد و تبریک گفت و بهم داد. شوک شده بودم رسما که چرا این آدم باید بهم کادو بده اصن؟ دیگه تشکر کردم و اینا. وسایلمونو جمع کردیم و از ز فک کنم تومور دارم :دی...
ادامه مطلبما را در سایت فک کنم تومور دارم :دی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3anne-shirley0 بازدید : 175 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 0:19